در میان ورق ها درگیر میشوم، حرفی برای خودم پیدا نمیکنم و وقتی خودم را در آیینه میبینم ... نه! صبر کن بگذار کمی عقب تر بگویم... وقتی که ته ورق ها را نگاه میکنم یا وقتی که به نام خدا را صدا میکنم آن میشود که ناخودآگاه بغض میکنم، این است که این روزها دلم برای خدا عجیب تنگ میشود... و وقتی دستی به خاک تربت میزنم؛ راستی گفتم خاک!! قدر کف دست تربت کرب و بلا را روی میز ریختم، دانه هایش را پهن کردم و خیره شدم به ذره ذره اش، سنگینی نگاه ذرات چشمم را به طغیان انداخت... آب... خاک... گِل... و باز خاک، راز این خاک را نمیتوانم بفهمم...!!! خب دستی به خاک تربت میزنم و سر به مُهر عشق میگذارم و نوای یا الهی یا الهی یا الهی را نجوا میکنم... دلم میلرزد... دلم سوخت... حرفی برای خودم پیدا نمیکنم و وقتی خودم را در آیینه میبینم سکوت میکنم، اشاره میکنم که آیینه حرف بزند و من بشنوم... او گریه کند و من پاکش کنم...
آنقدر در خودم بالا و پایین میشوم و الفِ انتظار را میکِشم که می شود آه... و دیگر سکوت میکنم و تلخیِ طعم انتظار را میچشم و باز... سه نقطه نقطه. سرخط ____________ الهی و لا تخذل من لا یستغنی عنک بأحد دونک
میشود فقط یک پرواز ؟
|